قطب الدین محمد بن تکش
**مشاهیر باستان**
زندگی نامه مشاهیر و نامداران

 
تاريخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,

 

بیوگرافی و زندگینامه

پس از درگذشت علاءالدین تکش، پسرش قطب الدین محمد به امارت خوارزم نشست «شوال 596 ق / جولای 1200 م» و خود را علاءالدین محمد سلطان محمد خوارزمشاه خواند.
مسأله جانشینی علاء الدین محمد در همان آغاز جلوسش، در جنگی که به وسیله برادر زاده‏اش، هندوخان بن ملکشاه در خراسان بر علیه وی درگرفت، مورد شک و تردید واقع شد. قوای غیاث الدین غوری و برادرش شهاب الدین در ظاهر به بهانه پشتیبانی از هندوخان و در واقع به قصد الحاق خراسان به قلمرو حکومت غوریان، تختگاه خوارزم را در محاصره قرار دادند به همین دلیل علماء دائمه شهر مردم را به مقابله با مهاجمان و مقاومت در برابر آن ها تشویق کردند. اما خوارزمشاه چون امیران قبچاق را در رفع این مشکل ناتوان می‏دید، برای دفع دشمن از قراختاییان ماوراءالنهر استمداد کرد. دفع نهایی غوریان، جز با ویرانی بسیار و کشتار فجیعی که بخشی از شهرهای خراسان را نیز در معرض غارت هر دو سپاه غوری و قراختائیان قرار داد، حاصل نشد. با این حال قتل ناگهانی شهاب الدین غوری که مقارن این ایام، و ظاهراً به وسیله فداییان اسماعیلی صورت گرفت «602 ق / 1206 م»، به سلطان خوارزمشاه فرصت داد تا اغتشاشهای خراسان را فرو نشاند و قلمرو خوارزم را از تجزیه و تفرقه‏ای که پس از مرگ تکش بر آن جا حاکم شده بود، برهاند.

شکست قراختائیان از قطب الدین تکش
چون با رفع اغتشاشها در خراسان، دیگر نیازی به کمک قراختاییان نبود و خراجی که سلطان خوارزمشاه در همان آغاز جلوس به سلطنت پرداخت آن را به قراختاییان ترکستان تعهد کرده و از طرفی باج بالنسبه سنگینی بود، از این رو، سلطان پرداخت این خراج را به کفار بهانه ساخته، آن را دون شأن خود قلمداد کرد «604 ق / 1208 م» سپس از جیحون با سپاهیان خویش عبور کرد و در ماوراءالنهر خانان بخارا و سمرقند را که آن ها هم از تعهد باج به قراختاییان ناخرسند بودند، با خود همداستان نمود. سپس با لشکری عظیم از سیحون گذشت و شکست سختی به سپاه قراختاییان داد و آن ها را به کلی متفرق و مغلوب ساخت. به این ترتیب سردار آن ها را به نام تانیگو به اسارت گرفت و بلاد قراختاییان را شهر به شهر مسخر کرد تا جایی که از جانب خود، عمال و حکام برای آن نواحی گماشت. اما در بازگشت به خوارزم چون خشونت خوارزمیان «ترکان قبچاق که وی آنها را در غیاب خود در خوارزم گماشت»، در تمام آن نواحی و حتی در ماوراءالنهر ناحرسندیهایی پدید آورده بود، خوارمشاه بار دیگر به آن حدو لشکر کشید ولی این بار به کمک کوچلک خان «کوشلی - کشلی» سرکرده قوم نایمان از طوایف تاتار «مغول»، آشوب قراختاییان را فرو نشاند و به قدرت آنها در آن نواحی خاتمه داد «607 ق / 1611 م».

همسایگی ایران با قبایل تاتار
با تسلط کوچلک خان بر قسمتی از قلمرو قراختاییان، وی با طوایف تاتار همسایه شد و این بسط قلمرو، سلطنت او را با قدرت ناشناخته‏ای که او در آن هنگام از اهمیت آن هیچ گونه تصوری نداشت، مواجه ساخت. سلطان خوارزمشاه، مغرور از بسط قلمرو و توسعه قدرتش، خود را «اسکندر ثانی» نامید و متملقان دربار او را «ظل الله» خواندند که تمام این القاب در مدایح شاعران دربارش با گشاده دستی بسیار نثر وی می‏شد. در همان ایام بود که، مازندران «606 ق / 1210 م» و سپس کرمان «607 ق / 1211 م» نیز بدون هیچ گونه جنگ و خونریزی به قلمرو وی پیوست. چندی بعد غزنه نیز که در آن ایام تختگاه غوریان بود به دست سلطان خوارزمشاه افتاد «611 ق / 1215 م».

لشکرکشی به بغداد
با فتح غزنه و گشودن خزانه آن که سلطان شهاب الدین غوری بر جای نهاده بود، نامه‏هایی از خلیفه بغداد به دست آمد که وی در آن ها غوریان را بر علیه سلطان تحریض کرده بود. سلطان خوارزمشاه که اکنون عامل تحریک غوریان را در حمله به خراسان و خوارزم می‏دانست، در این باره چیزی به روی خود نیاورد، چون لازم می‏دید، پیش از هر اقدامی ابتدا ولایات شرقی را تحت سلطه خود درآورد تا در هنگام ضرورت از بروز اغتشاش در آنها، ایمنی داشته باشد.
در همان ایام بهانه درگیری با خلیفه نیز به وجود آمد، سلطان خوارزمشاه از خلیفه خواست تا در بغداد به نام او خطبه بخوانند و از وی به عنوان سلطان یاد کنند - تشریفاتی که پیش از وی در باب سلجوقیان عراق انجام شده بود - اما خلیفه این پیشنهاد را رد کرد و سلطان برای الزام و تهدید او به ناچار با لشکری رهسپار بغداد شد. او پیش از حرکتش، از ائمه ملک بر خلع عباسیان فتوا گرفته بود که در عین حال خلیفه‏ای تازه از سادات حسینی نیز برای جانشینی به همراه خود داشت - سید علاءالملک ترمذی. اما در بین راه در 614 ق / 1218 م در اسدآباد همدان دچار کولاک برف و سرمای سخت شد که چون قسمت عمده‏ای از چهار پایان لشکرش از بین رفتند، پیشرفت برایش غیر ممکن شد. تا این که به ناچار بی هیچ نتیجه‏ای به خراسان بازگشت «محرم 615 ق / دسامبر 1218 م». و این اقدام او به قول حمدالله مستوفی در بین مردم به عنوان نامبارک بودن قصد براندازی خلیفه تلقی شد و به این ترتیب بود که از شکوه سلطان در دلهای عوام تا حدودی کاسته شد.

تهاجم مغولان
مقارن بازگشت سلطان از نیمه راه بغداد، خبر ورود بازرگانان مغول همراه با پیام دوستانه چنگیز، از جانب غایر خان، حاکم شهر سر حدی اُترار در شرقیترین نواحی قلمرو خوارزمشاهیان، به وی رسید. ولی با شایعات نگران کننده‏ای مبنی بر جاسوس بودن این بازرگانان، سلطان را واداشت تا فرمانی غرور آمیز و ناسنجیده صادر کند که در از حاکم اُترار می‏خواست تا تمامی این بازرگانان را - بالغ بر چهار صد تن - که از قضا مسلمان نیز بودند و چنگیزی به طور عمد آن‏ها را از میان مسلمانان انتخاب کرده بود، به قتل رساند و اموالشان را مصادره نموده نزد وی بفرستد. بدین ترتیب باب هر گونه مراوده بازرگانی با چنگیز که در همسایگی خوارزمشاهیان قرار داشت. چیزی بیش از آن را طلب نمی‏کرد، با این اقدام سلطان بسته شد و خشم مهار ناپذیر خان مغول را همچون دهانه دوزخی ابدی بر روی او و کشورش گشود. هجوم مغول به قلمرو خوارزمشاهیان، که بیشتر انتقام جویانه و اندکی مبتنی بر قصد جهانگشایی بود، به دنبال این اقدام احمقانه خوارزمشاه، اجتناب ناپدیر شد و باب هر گونه مذاکره و حتی صلح را مسدود ساخت. از سوی دیگر این احتمال وجدو دارد که خلیفه بغداد - الناصر الدین الله - که از آغاز جلوس این امیر خوارزمشاهی با وی به دشمنی برخاسته قبود خان مغول را به این حمله تحریک کرده باشد، چنان که برخی از مورخان این مطلب را خاطر نشان کرده‏اند، و این امریست که با رسم و آیین ملکداری خلیفه هم سازگاری داشت. اما دریافت این گونه پیامها و توجه چنگیز به این گونه قضایا در آن ایام کمی بعید به نظر می‏رسد و آن چه که مسلم است و موضوع عمیقتر از چدن تحریک خلیفه و تشویق خان مغول بوده است. شاید روایتهایی که برخی مورخان همچون میر خواند درباره تشویق و تحریک خلیفه نوشته‏اند، بیش از آن که رنگ واقعیت داشته باشد، بیشتر از روی مطالعه اسنادی که در خزانه غزنین به دست آمده و در آن خلیفه غوریان را علیه خوارزمشاهیان تشویق می‏نموده باشد.

به خصوص آن که، سلطان محمد خوارزمشاه، با وجود لشکری عظیم که در اختیار داشت، نه تنها با آن همه دعوی شجاعت یک لحظه هم در برابر سپاه مغول ایستادگی نکرد، بلکه در نهایت بزدلی از پیش خصم گریخت و در هیچ مکانی برای مقابله با او توقف نکرد. پشت سر سلطان، سمرقند ویران و بخارا عرصه کشتار جمعی قرار گرفت. اهالی گرگانج بلخ قتل عام شدند، نیشابور به کلی ویران شد و این «اسکندر ثانی» ترسان و لرزان بود که همه جا از سایه مغول رَم می‏کرد و با فرار مفتضحانه خود، همه جا در میان رعیت تخم وحشت و هراس پراکنده می‏کرد و روحیه مقاومت را در مردم از بین می‏برد.

گفته می‏شود که وحشت سلطان از مغولان مربوط به سالهای تاخت و تاز سلطان در بلاد قراختا می‏شود که همچون خاطره‏ای در یاد سلطان باقی ماند. در آن ایام یک دسته از سپاه سلطان با یک دسته از لشکر جوجی «= توشی» پسر چنگیز که در آن نواحی برای تنبیه بعضی سرکشان قوم خویش آمده بود، برخورد کرد که مشاهده جنگ آوری مغولان به شدت او را دچار خوف و نگرانی نمود. ظاهراً از همان ایام بود که سلطان در صدد دوستی با مغولان برآمد و حتی با خان مغول - چنگیز خان - عهد کرد که تجار طرفین در هر دو کشور به آزادی تجارت نمایند. از این رو اقدام به قتل تجار مغول، که به هر حال آز و طمع حاکم اُترار در آن بی تأثیر نبود، نزد مغول نقض عهد تلقی می‏شد که البته مستوجب مجازات نیز بود. به همین دلیل وجود یأس و ترسی که سلطان از مغولان و مقابله با آنان داشت، هجوم سپاه چنگیز را به قلمروش آسان کرد. در آن روزها که برای او جنگ با خلیفه به شدت وجودش را آکنده از نفرت کرده بود، قتل شیخ مجدالدین بغدادی از مشایخ بزرگ صوفیه نیز که این نفرت را در بین طبقات عامه مردم سرایت داده بود، گرفتن مالیاتهای سنگین و همچنین جنگها و ویرانیهای زیانبارش، همه جا، مردم را نسبت به سلطنتش ناخرسند کرده بود. در چنان اوضاع و احوالی که او حتی به وفاداری رعایای خود اعتماد نداشت و از طرفی ترکان سپاهش هم آماده ترک کردن او بودند، چگونه می‏توانست در برابر دشمنی که آوازه هجومش، او را دچار وحشت بیمار گونه‏ای کرده بود، مقاومت کند?

به هر حال وقتی که سپاه مغول، اترار، سمرقند و بخارا را یکی پس از دیگری عرصه ویرانی و نابودی ساخت، در خوارزم، عده‏ای از سران سپاه خوارزمشاه که غالباً از ترکان خسته بودند، در صدد برآمدند که برای تقرب به چنگیز خان، سلطان را فرو گیرند و به دست دشمن بسپارند. سلطان نیز، با آن زمینه روحی که داشت، با شنیدن این خبر متوحش شد و پا به فرار گذاشت. به این ترتیب از خوارزم راه خراسان را پیش گرفت ولی چون سپاهیان چنگیز در تعقیب او بودند، از نیشابور به مازندران فرار کرد. در بین راه ترس و تزلزل او مزید بر وحشت و ضعف روحیه امیرانش شد به طوری که آن‏ها نیز تک تک از دور و بر سلطان متفرق شدند. سرانجام سلطان در مازندران خود را به دریا رساند. و آن جا در آبسکون «= خزر» به جزیره‏ای پناه برد. در آن جزیره دور افتاده، در حالی که از وحشت و هراس، عقل خود را از دست داده بود، به سختی بیمار شد تا این که عاقبت در 617 ق / 1220 م درگذشت.

از طرفی عده‏ای از سپاهیان مغول که در تعقیب او بودند، چون در حدود مازندران ردش را گم کردند، در تعقیب او به ولایت جبال کشیده شدند، به طوری که در جستجوی اسکندر ثانی، همه جا را به ویرانی کشیدند.

بیست سال فرمانروایی مستبدانه و آکنده از تعدی، خشونت و غرور این فرمانروای خوارزمشاه، عاقبت در قاب نکبت بارترین فرجامی که شایسته یک سلطان جبار مغرور بود پایان یافت. مرگ او سزای عظمت و جلال ظاهریش نبود به طوری که معاشرتش با اهل فلسفه و متشرعه، نتوانست او را برای مرگی موقرتر و حکیمانه‏تری آماده سازد. وحشت، فرار و تن دادن به یک تبعید اجباری و مردن در غریبی و بی کسی، کمترین سزای اعمال پلیدانه و نابخردانه این سلطان نگونبخت بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







ارسال توسط حسام الدین متصدی زرندی

اسلایدر