**مشاهیر باستان**
زندگی نامه مشاهیر و نامداران

 
تاريخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,

 

بیوگرافی و زندگینامه

فرار اولامه سلطان تكلو از سران معتبر قزلباش به عثماني و پناهنده شدن القاص ميرزا برادرشاه تهماسب به سلطان سليمان و تحريكاتي كه در استانبول عليه ايران انجام دادندآتش جنگ ميان دولت صفوي و حكومت عثماني را دامن زد . سپاهيان عثماني چندين بار به مناطق غربي متصرفات صفوي و آذربايجان حمله كردند . شاه تهماسب نيز هر بار با از ميان بردن تداركات و ويران ساختن آباديها و امكانات زندگي و حملات ايذايي پيشرفت آنان را مانع مي گرديد . به نحوي كه لشكر كشيها به نتايجي كه منظور نظر سلطان عثماني بود منجر نشد. حتي در بعضي از جبهه ها مانند قفقاز متحمل شكست شدند . اسماعيل ميرزا ، فرزند شاه تهماسب در سال 958 ه.ق. با فتح ارزته الروم و كردستان و ارمنستان مناطقي را كه به اطاعت سلطان عثماني در آمده بود مطيع كرد .
شاه تهماسب به علت نزديكي تبريز به مرزهاي عثماني و آسيب پذيري اين شهر و دوري تبريز از خراسان كه همواره مورد هجوم ازبكان قرار مي گرفت در سال 965 ه.ق. پايتخت خود را به قزوين منتقل كرد . از اين تاريخ تا سال 1006 ه.ق. ( كه شه عباس اول اصفهان را مورد توجه قرار داد ) شهر قزوين پايتخت صفويه بود . از وقايع عمده دوران شاه تهماسب پناهندگي همايون ( پادشاه هند ) و با يزيد ( شاهزاده عثماني ) بود كه هر دو رويداد تاثير زيادي در رابط ايران و هند و عثماني داشت . در سال 950  ه.ق. همايون پادشاه هند به علت اختلافاتي كه بين او و شيرخان افغاني رخ داده بود بر اثر نفاق برادرانش ناگزير هند را ترك كرد و با كسان نزديك خود به شاه تهماسب پناهنده شد . شاه  تهماسب مقدم مهمان خود را گرامي داشت و فرمان داد او را با اعزاز و احترام تا پايتخت همراهي كنند . همايون بعد از مدتي اقامت در ايران با نيرويي كه پادشاه صفوي در اختيار او گذاشت به هند بازگشت و سلطنت از دست رفته خود را به دست آورد . اين واقعه چنان تاثير خوبي در روابط دوستان ايران وهند باقي گذاشت كه تا انقراض صفويان ( به استثناي مواردي چند كه اختلافاتي بين طرفين در مسائل مرزي به ويژه قندهار پيش آمد ) ادامه يافت .
در سال 967 ه.ق. با يزيد به علت پاره اي اختلافات كه با پدرش ( سلطان سليمان ) و برادرش ( سليم ) پيدا كرده بود با ده هزار سرباز مسلح از آناتولي وارد ايران شد و از شاه تهماسب تقاضاي پناهندگي كرد . ساه تهماسب نهايت اعزاز و احترام را در حق مهمان خود به عمل آورد و دستور داد او و نزديكانش را در كاخ مناسبي جاه دهند . سلطان عثمان كه از آمدن يزيد به ايران اطلاع يافت با ارسال نامه هاي مكرر كه گاه جنبه تحبيب و گاه تهديد داشت استرداد با يزيد را از شاه تهماسب تقاضا كرد . وساطتها و تقاضاهاي شاه نيز براي عفو شاهزاده عثماني به هيچ وجه موثر واقع نشد. سرانجام سلطان صفوي براي جلوگيري از تهاجم عثماني و شعله ور شدن جنگهايي كه به موجب صلح آماسيه متوقف شده بود . با يزيد و فرزندان او را تسليم ماموران عثماني كرد . متعاقب آن در سال 969 ه.ق. صلحي بين طرفين منعقد گرديد و جنگهاي غرب كشور براي مدتي نسبتا" طولاني خاموش شد .
شاه تهماسب در پنجاه و چهارمين سال سلطنت خود در پانزدهم ماه صفر سال 984 ه.ق در قزوين وفات كرد و پس از چندي جسد او را در مشهد مقدس دفن كردند . شاه تهماسب به ظاهر مردي ديندار و پايبند تكاليف و فرائض ديني بود . اگر چه مذهب شيعه در زمان پدرش مذهب رسمي كشور شد ولي استقرار و گسترش آن در دوره هاي شاه تهماسب انجام گرفت . در اين دوره با آمدن علماي شيعه از لبنان و عراق و بحرين تشكيلات مذهبي بر مبناي منظمي قرار گرفت . دوران صلح و آرامش طولاني بين ايران و عثماني به شاه تهماسب فرصت داد تا سازمان اداري و نظامي و اقتصادي دولت صفوي را بر پايه مستحكمي بنا كند . در واقع ، استقرار حاكميت اين دولت در دوره او انجام پذيرفت
 
 .تهماسب ، بزرگترين فرزند شاه اسماعيل که در سال 919 ه.ق. به دنيا آمده بود . در يك سالكي به دستور پدرش به هرات انتقال يافت . به دليل اهميتي كه خراسان داشت حكومت اين سرزمين تا رود آمويه ( جيحون ) اصطلاحا" به او تعلق گرفت و ديوسلطان روملو ( حاكم بلخ ) به للگي او انتخاب شد . تهماسب هنگام مرگ پدر ده سال و شش ماه داشت كه به سلطنت رسيد . وي از سال 930 ه.ق. تا 984 ه.ق. مدت 54 سال سلطنت كرد كه بيشترين ايام سلطنت در دوران صفوي محسوب مي شود . او شجاعت و صلابت پدررا نداشت ولي از نظر كشور داري و تنظيمات زمان حكمراني او را بايد يكي از مهمترين ادوار صفويه شمرد. شاه اسماعيل در عمر كوتاه خود كه بيشتر در جنگهاي داخلي و خارجي گذشت ، موفق نشد دولت نوبنياد صفوي را بر اساس تشكيلات اداري و نظامات مذهبي استوار كند ولي اين كار در دوران سلطنت طولاني تهماسب جامه عمل پوشيد. نيمه اول سلطنت او بيشتر در رفع نفاق و چند دستگي سران قزلباش و اداره جنگ در سر حدات شرقي و غربي مملكت گذشت . دشمنان سر سخت دولت صفوي يعني ازبكان و عثمانيان از همان آغاز زمامداري تهماسب حملات خود را به ايران آغاز كردند . عبيدالله خان ازبك و امراي ديگر او به طور مداوم خراسان را مورد تاخت و تاز و نهب و كشتار قرار مي دادند . سرانجام در جنگ بزرگ " جام " در سال 935 ه.ق. با شكستي كه تهماسب به عبيدالله وارد كرد ، براي مدتي خراسان از حملات ازبكان در امان ماند در جبهه غرب شاه تهماسب با دشمن بزرگي همچون سلطان سليمان قانوني مواجه بود . سلطان عثماني وارث سرزمينهاي وسيعي بود كه پدرش در اروپا و آسياي غربي و شمال آفريقا به دست آورده بود . البته خود او هم مرتبا" بر دامنه اين ب متصرفات مي افزود . ضعف و پراكندگي سللطين اروپا به او فرصت داد تا سپاهيان عثماني را به پشت دروازه هاي وين برساند و بروز اختلاف در بين سران قزلباش در ايران نيز ، امكان حمله به سر حدات غربي صفويه را براي او فراهم آورد .


ارسال توسط حسام الدین متصدی زرندی
 
تاريخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,

 

بیوگرافی و زندگینامه

 شاه اسماعیل صفوی از نوادگان شیخ صفی اردبیلی با پشتیبانی ترکان قزلباش در تبریز  سلسله صفویان را بنیان نهاد و مذهب شیعه را به عنوان مذهب رسمی کشور اعلام نمود  و پایتخت خود را  تبریز  قرارداد وی موفق به  پیروزی بر آق قویونلو ها که خود قبلا قراقویونلو ها را نابود کرده بودند  شد و همچنین به پیروزی بر ازبکان نایل آمد . در زمان شاه اسماعیل اول  جنگ چالدران بین دولتین ایران و عثمانی به وقوع پیوست .در این جنگ شاه اسماعیل صفوی به دلیل نداشتن سلاح جنگی آتش زا به طرز سختی از سلطان سلیم عثمانی  شکست خورد و بخش هایی از غرب کشور به امپرطوری عثمانی واگذار شد . پس از این جنگ صفویان تصمیم به تشکیل ارتشی منسجم با سلاح آتشین گرفتند . این شکست در زمان شاه عباس معروف به کبیر تلافی شد و سرزمین های از دست رفته ، باز پس گرفته شد.  حماسه چالدران باعث تشکیل دولت ملی ایران شد که بعد از 900 سال ،  بار دیگر برصحنه جغرافیای سیاسی دنیا قرار گرفت .  اسماعيل صفوى در سنين جواني در 38 سالگى در ماه رجب 930 هـ بعد از آن که براى اولين بار در تأسيس يك دولت شيعى نيرومند موفق شد  بر اثر بیماری حصبه دار فانى را وداع گفت . اين دولت نقش مهمى را در زندگى مسلمانان بازى نمود و تأثير آشكارى در جريان تاريخ اسلام تا عصر حاضر داشته است.


ارسال توسط حسام الدین متصدی زرندی
 
تاريخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,

 

بیوگرافی و زندگینامه

چنگیز خان مغول پس از هشت سال کشتار و ویرانی که در ماوراءالنهر و ایران به بار آورد سرانجام به سرزمین خویش بازگشت و در 624 ق / 1227 م، از دنیا رفت و به این ترتیب از شر وجود خویش آسوده ساخت. تاخت و تاز او، ایران را به قلمرو مغولان ملحق ساخت، اما آن را به صورت سرزمینی ویران و سوخته رها کرد. لشکرکشیهای خان مغول، تنها به قصد انتقام و غارت بود. از این رو، بعد از آن که او از کینه جوییهایش تشفی خاطر حاصل کرد، هنوز امید به اعاده نظم و ایجاد یک قدرت تازه باقی بود. جلال الدین منکبرنی، فرزند، قطب الدین محمد، که نفوذ سوء ترکان خاتون در سلطان، او را مدتها از اعتماد پدر محروم ساخته بود، در آخرین روزهای فرمانروایی سلطان محمد به کوشش فراوان برای دفع دشمن به پا خاست. به این ترتیب بعد از فرار سلطان از خوارزم که در آن زمان هنوز به دست مغولان نیفتاده بود، بر تخت و بر جای پدر نشست. از میان ده الی دوازده پسر و دختر سلطان، جلال الدین سربازی رشید در عین حال یک جنگجوی واقعی بود، با این وجود مدعیانش - عده‏ای از سپاهیان که هوادار برادرش قطب الدین ازلاغ شاه بودند و چشم دیدن او را نداشتند - در صدد کشتنش برآمدند. جلال الدین ناچار از خوارزم گریخت و به فسا رفت. در آن جا بعد از مقابله با عده‏ای از سپاهیان مغول که بر آنها غالب شد، از طریق نیشابور و زوزن خود را به غزنه رساند «618 ق / 1221 م». او بعد از گرد آوری لشکرش در حدود بامیان با مغولان جنگید که در طی چند زد و خورد توانست آن‏ها را مغلوب کند، اما رسیدن چنگیز به آن حدود، لشکر جلال الدین را از گرد وی پراکنده ساخت، در نتیجه به ناچار از غزنه گریخت و راه سند را در پیش گرفت و در مقابل چشم لشکر چنگیز با رشادت و جلادت تمام از سند عبور کرد «619 ق / 1222 م».

جنگ و گریز جلال الدین منکبرنی
چندی بعد جلال الدین به کرمان آمد «621 ق / 1224 م» و از راه ولایات جبال به آذربایجان و اران رفت که در طول این مسیر، چندین بار با سپاهیان مغول جنگید. به گرجستان و گنجه نیز تاخت و تاز می‏کرد و مضاف بر آن شهر خلاط را در ارمنستان تسخیر کرد «626 ق / 1229 م»، اما نزدیک ارزنجان از سلطان علاءالدین کیقباد شکست خورد «627 ق / 1230 م» و در حدود دشت مغان نیز از سپاه مغولان چشم زخم دید. به این ترتیب چون از عهده مقاومت در مقابل تعقیب و تهاجم پی در پی مغولان بر نیامد به ناچار به کردان گریخت. تا این که در کوههای میا خارقین نام و نشانش از بین رفت و نقل کرده‏اند که به دست کردان کشته شد «628 ق / 1231 م». اما خاطره مقاومت او چنان در خاطرها زنده ماند که سالها بعد از انقراض دولت خوارزمشاهیان نیز نظر کسانی را که طالب بازگشت او بودند، جلب می‏کرد.

سیاست های اشتباه آمیز منکبرنی در برخورد با مغولان
جلال الدین منکبرنی که طی مدت بیش از ده سال با آن همه جلادت و شجاعت با دشمنان جنگید ولی متأسفانه از بخت بدش به اندازه زور و شجاعت خویش عقل و کفایت نداشت. بی خردیها و کژ راییهایی که در طول سالها مبارزه با لشکر مغول مرتکب شد، بیش از آن بود که امید اعاده دولت خوارزمشاهیان را برایش ممکن سازد. با آن که در طی تمام جنگ و گریزهایش، همواره مورد تعقیب مغولان بود، مع هذا در چنین احوالی بیشتر اوقات فراغتش را در لهو و لعب و شرابخواری می‏گذراند. رفتارش به هنگام ورود به شهرها با امیران و بزرگان آن دیار چنان با غرور جابرانه همراه بود که هیچ یک از آنها تمایلی به همراهی با وی نشان نمی‏دادند. از آن گذشته نشانه‏های جنون ناشی از افراط در شرابخواری بر تمام احوالش سایه انداخته بود و تمام کرّ و فرّ جلادت آمیز اما بی هدف و عاری از نقشه او، تنها سپاه مغول را همه جا به دنبالش به اطراف و اکناف می‏کشاند تا جایی که همه جا را در آشوب و ویرانی غرق می‏کرد.

بلیعه مغولان نتیجه سیاست های نابخردانه سران خوارزمشاهی
بدین گونه بود که بی خردی و شتابکاری این پسر و پدر، دولتی را که گریزی از خرسندی اتسز و تکش آن را به اوج قدرت رسانده بود، با بخش عمده‏ای از ممالک اطراف در آتش خشم و انتقام یک خان وحشی بیابانهای آسیا فرو سوزاند. فاجعه مغول که شاید به قول ابن اثیر، تا آن زمان هرگز آدمیان چنان بلیه‏ای را ندیده بودند، عالمی را به ویرانی و تباهی کشاند. به این ترتیب جزییات این رویداد نیز تاریخ عصر را به شرح یک سلسله پایان ناپذیر از کشتار و ویرانی تبدیل کرد. به قول یکی از مورخان آن عصر که تمام واقعه را از زبان شاهدانش در عبارت «آمدند و کشتند و سوختند و بردند و رفتند» خلاصه می‏کند، در توصیف این ماجرای شرم آور تاریخ انسانی، یک شرح کشتار واقعی است.



ارسال توسط حسام الدین متصدی زرندی
 
تاريخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:,

 

بیوگرافی و زندگینامه

پس از درگذشت علاءالدین تکش، پسرش قطب الدین محمد به امارت خوارزم نشست «شوال 596 ق / جولای 1200 م» و خود را علاءالدین محمد سلطان محمد خوارزمشاه خواند.
مسأله جانشینی علاء الدین محمد در همان آغاز جلوسش، در جنگی که به وسیله برادر زاده‏اش، هندوخان بن ملکشاه در خراسان بر علیه وی درگرفت، مورد شک و تردید واقع شد. قوای غیاث الدین غوری و برادرش شهاب الدین در ظاهر به بهانه پشتیبانی از هندوخان و در واقع به قصد الحاق خراسان به قلمرو حکومت غوریان، تختگاه خوارزم را در محاصره قرار دادند به همین دلیل علماء دائمه شهر مردم را به مقابله با مهاجمان و مقاومت در برابر آن ها تشویق کردند. اما خوارزمشاه چون امیران قبچاق را در رفع این مشکل ناتوان می‏دید، برای دفع دشمن از قراختاییان ماوراءالنهر استمداد کرد. دفع نهایی غوریان، جز با ویرانی بسیار و کشتار فجیعی که بخشی از شهرهای خراسان را نیز در معرض غارت هر دو سپاه غوری و قراختائیان قرار داد، حاصل نشد. با این حال قتل ناگهانی شهاب الدین غوری که مقارن این ایام، و ظاهراً به وسیله فداییان اسماعیلی صورت گرفت «602 ق / 1206 م»، به سلطان خوارزمشاه فرصت داد تا اغتشاشهای خراسان را فرو نشاند و قلمرو خوارزم را از تجزیه و تفرقه‏ای که پس از مرگ تکش بر آن جا حاکم شده بود، برهاند.

شکست قراختائیان از قطب الدین تکش
چون با رفع اغتشاشها در خراسان، دیگر نیازی به کمک قراختاییان نبود و خراجی که سلطان خوارزمشاه در همان آغاز جلوس به سلطنت پرداخت آن را به قراختاییان ترکستان تعهد کرده و از طرفی باج بالنسبه سنگینی بود، از این رو، سلطان پرداخت این خراج را به کفار بهانه ساخته، آن را دون شأن خود قلمداد کرد «604 ق / 1208 م» سپس از جیحون با سپاهیان خویش عبور کرد و در ماوراءالنهر خانان بخارا و سمرقند را که آن ها هم از تعهد باج به قراختاییان ناخرسند بودند، با خود همداستان نمود. سپس با لشکری عظیم از سیحون گذشت و شکست سختی به سپاه قراختاییان داد و آن ها را به کلی متفرق و مغلوب ساخت. به این ترتیب سردار آن ها را به نام تانیگو به اسارت گرفت و بلاد قراختاییان را شهر به شهر مسخر کرد تا جایی که از جانب خود، عمال و حکام برای آن نواحی گماشت. اما در بازگشت به خوارزم چون خشونت خوارزمیان «ترکان قبچاق که وی آنها را در غیاب خود در خوارزم گماشت»، در تمام آن نواحی و حتی در ماوراءالنهر ناحرسندیهایی پدید آورده بود، خوارمشاه بار دیگر به آن حدو لشکر کشید ولی این بار به کمک کوچلک خان «کوشلی - کشلی» سرکرده قوم نایمان از طوایف تاتار «مغول»، آشوب قراختاییان را فرو نشاند و به قدرت آنها در آن نواحی خاتمه داد «607 ق / 1611 م».

همسایگی ایران با قبایل تاتار
با تسلط کوچلک خان بر قسمتی از قلمرو قراختاییان، وی با طوایف تاتار همسایه شد و این بسط قلمرو، سلطنت او را با قدرت ناشناخته‏ای که او در آن هنگام از اهمیت آن هیچ گونه تصوری نداشت، مواجه ساخت. سلطان خوارزمشاه، مغرور از بسط قلمرو و توسعه قدرتش، خود را «اسکندر ثانی» نامید و متملقان دربار او را «ظل الله» خواندند که تمام این القاب در مدایح شاعران دربارش با گشاده دستی بسیار نثر وی می‏شد. در همان ایام بود که، مازندران «606 ق / 1210 م» و سپس کرمان «607 ق / 1211 م» نیز بدون هیچ گونه جنگ و خونریزی به قلمرو وی پیوست. چندی بعد غزنه نیز که در آن ایام تختگاه غوریان بود به دست سلطان خوارزمشاه افتاد «611 ق / 1215 م».

لشکرکشی به بغداد
با فتح غزنه و گشودن خزانه آن که سلطان شهاب الدین غوری بر جای نهاده بود، نامه‏هایی از خلیفه بغداد به دست آمد که وی در آن ها غوریان را بر علیه سلطان تحریض کرده بود. سلطان خوارزمشاه که اکنون عامل تحریک غوریان را در حمله به خراسان و خوارزم می‏دانست، در این باره چیزی به روی خود نیاورد، چون لازم می‏دید، پیش از هر اقدامی ابتدا ولایات شرقی را تحت سلطه خود درآورد تا در هنگام ضرورت از بروز اغتشاش در آنها، ایمنی داشته باشد.
در همان ایام بهانه درگیری با خلیفه نیز به وجود آمد، سلطان خوارزمشاه از خلیفه خواست تا در بغداد به نام او خطبه بخوانند و از وی به عنوان سلطان یاد کنند - تشریفاتی که پیش از وی در باب سلجوقیان عراق انجام شده بود - اما خلیفه این پیشنهاد را رد کرد و سلطان برای الزام و تهدید او به ناچار با لشکری رهسپار بغداد شد. او پیش از حرکتش، از ائمه ملک بر خلع عباسیان فتوا گرفته بود که در عین حال خلیفه‏ای تازه از سادات حسینی نیز برای جانشینی به همراه خود داشت - سید علاءالملک ترمذی. اما در بین راه در 614 ق / 1218 م در اسدآباد همدان دچار کولاک برف و سرمای سخت شد که چون قسمت عمده‏ای از چهار پایان لشکرش از بین رفتند، پیشرفت برایش غیر ممکن شد. تا این که به ناچار بی هیچ نتیجه‏ای به خراسان بازگشت «محرم 615 ق / دسامبر 1218 م». و این اقدام او به قول حمدالله مستوفی در بین مردم به عنوان نامبارک بودن قصد براندازی خلیفه تلقی شد و به این ترتیب بود که از شکوه سلطان در دلهای عوام تا حدودی کاسته شد.

تهاجم مغولان
مقارن بازگشت سلطان از نیمه راه بغداد، خبر ورود بازرگانان مغول همراه با پیام دوستانه چنگیز، از جانب غایر خان، حاکم شهر سر حدی اُترار در شرقیترین نواحی قلمرو خوارزمشاهیان، به وی رسید. ولی با شایعات نگران کننده‏ای مبنی بر جاسوس بودن این بازرگانان، سلطان را واداشت تا فرمانی غرور آمیز و ناسنجیده صادر کند که در از حاکم اُترار می‏خواست تا تمامی این بازرگانان را - بالغ بر چهار صد تن - که از قضا مسلمان نیز بودند و چنگیزی به طور عمد آن‏ها را از میان مسلمانان انتخاب کرده بود، به قتل رساند و اموالشان را مصادره نموده نزد وی بفرستد. بدین ترتیب باب هر گونه مراوده بازرگانی با چنگیز که در همسایگی خوارزمشاهیان قرار داشت. چیزی بیش از آن را طلب نمی‏کرد، با این اقدام سلطان بسته شد و خشم مهار ناپذیر خان مغول را همچون دهانه دوزخی ابدی بر روی او و کشورش گشود. هجوم مغول به قلمرو خوارزمشاهیان، که بیشتر انتقام جویانه و اندکی مبتنی بر قصد جهانگشایی بود، به دنبال این اقدام احمقانه خوارزمشاه، اجتناب ناپدیر شد و باب هر گونه مذاکره و حتی صلح را مسدود ساخت. از سوی دیگر این احتمال وجدو دارد که خلیفه بغداد - الناصر الدین الله - که از آغاز جلوس این امیر خوارزمشاهی با وی به دشمنی برخاسته قبود خان مغول را به این حمله تحریک کرده باشد، چنان که برخی از مورخان این مطلب را خاطر نشان کرده‏اند، و این امریست که با رسم و آیین ملکداری خلیفه هم سازگاری داشت. اما دریافت این گونه پیامها و توجه چنگیز به این گونه قضایا در آن ایام کمی بعید به نظر می‏رسد و آن چه که مسلم است و موضوع عمیقتر از چدن تحریک خلیفه و تشویق خان مغول بوده است. شاید روایتهایی که برخی مورخان همچون میر خواند درباره تشویق و تحریک خلیفه نوشته‏اند، بیش از آن که رنگ واقعیت داشته باشد، بیشتر از روی مطالعه اسنادی که در خزانه غزنین به دست آمده و در آن خلیفه غوریان را علیه خوارزمشاهیان تشویق می‏نموده باشد.

به خصوص آن که، سلطان محمد خوارزمشاه، با وجود لشکری عظیم که در اختیار داشت، نه تنها با آن همه دعوی شجاعت یک لحظه هم در برابر سپاه مغول ایستادگی نکرد، بلکه در نهایت بزدلی از پیش خصم گریخت و در هیچ مکانی برای مقابله با او توقف نکرد. پشت سر سلطان، سمرقند ویران و بخارا عرصه کشتار جمعی قرار گرفت. اهالی گرگانج بلخ قتل عام شدند، نیشابور به کلی ویران شد و این «اسکندر ثانی» ترسان و لرزان بود که همه جا از سایه مغول رَم می‏کرد و با فرار مفتضحانه خود، همه جا در میان رعیت تخم وحشت و هراس پراکنده می‏کرد و روحیه مقاومت را در مردم از بین می‏برد.

گفته می‏شود که وحشت سلطان از مغولان مربوط به سالهای تاخت و تاز سلطان در بلاد قراختا می‏شود که همچون خاطره‏ای در یاد سلطان باقی ماند. در آن ایام یک دسته از سپاه سلطان با یک دسته از لشکر جوجی «= توشی» پسر چنگیز که در آن نواحی برای تنبیه بعضی سرکشان قوم خویش آمده بود، برخورد کرد که مشاهده جنگ آوری مغولان به شدت او را دچار خوف و نگرانی نمود. ظاهراً از همان ایام بود که سلطان در صدد دوستی با مغولان برآمد و حتی با خان مغول - چنگیز خان - عهد کرد که تجار طرفین در هر دو کشور به آزادی تجارت نمایند. از این رو اقدام به قتل تجار مغول، که به هر حال آز و طمع حاکم اُترار در آن بی تأثیر نبود، نزد مغول نقض عهد تلقی می‏شد که البته مستوجب مجازات نیز بود. به همین دلیل وجود یأس و ترسی که سلطان از مغولان و مقابله با آنان داشت، هجوم سپاه چنگیز را به قلمروش آسان کرد. در آن روزها که برای او جنگ با خلیفه به شدت وجودش را آکنده از نفرت کرده بود، قتل شیخ مجدالدین بغدادی از مشایخ بزرگ صوفیه نیز که این نفرت را در بین طبقات عامه مردم سرایت داده بود، گرفتن مالیاتهای سنگین و همچنین جنگها و ویرانیهای زیانبارش، همه جا، مردم را نسبت به سلطنتش ناخرسند کرده بود. در چنان اوضاع و احوالی که او حتی به وفاداری رعایای خود اعتماد نداشت و از طرفی ترکان سپاهش هم آماده ترک کردن او بودند، چگونه می‏توانست در برابر دشمنی که آوازه هجومش، او را دچار وحشت بیمار گونه‏ای کرده بود، مقاومت کند?

به هر حال وقتی که سپاه مغول، اترار، سمرقند و بخارا را یکی پس از دیگری عرصه ویرانی و نابودی ساخت، در خوارزم، عده‏ای از سران سپاه خوارزمشاه که غالباً از ترکان خسته بودند، در صدد برآمدند که برای تقرب به چنگیز خان، سلطان را فرو گیرند و به دست دشمن بسپارند. سلطان نیز، با آن زمینه روحی که داشت، با شنیدن این خبر متوحش شد و پا به فرار گذاشت. به این ترتیب از خوارزم راه خراسان را پیش گرفت ولی چون سپاهیان چنگیز در تعقیب او بودند، از نیشابور به مازندران فرار کرد. در بین راه ترس و تزلزل او مزید بر وحشت و ضعف روحیه امیرانش شد به طوری که آن‏ها نیز تک تک از دور و بر سلطان متفرق شدند. سرانجام سلطان در مازندران خود را به دریا رساند. و آن جا در آبسکون «= خزر» به جزیره‏ای پناه برد. در آن جزیره دور افتاده، در حالی که از وحشت و هراس، عقل خود را از دست داده بود، به سختی بیمار شد تا این که عاقبت در 617 ق / 1220 م درگذشت.

از طرفی عده‏ای از سپاهیان مغول که در تعقیب او بودند، چون در حدود مازندران ردش را گم کردند، در تعقیب او به ولایت جبال کشیده شدند، به طوری که در جستجوی اسکندر ثانی، همه جا را به ویرانی کشیدند.

بیست سال فرمانروایی مستبدانه و آکنده از تعدی، خشونت و غرور این فرمانروای خوارزمشاه، عاقبت در قاب نکبت بارترین فرجامی که شایسته یک سلطان جبار مغرور بود پایان یافت. مرگ او سزای عظمت و جلال ظاهریش نبود به طوری که معاشرتش با اهل فلسفه و متشرعه، نتوانست او را برای مرگی موقرتر و حکیمانه‏تری آماده سازد. وحشت، فرار و تن دادن به یک تبعید اجباری و مردن در غریبی و بی کسی، کمترین سزای اعمال پلیدانه و نابخردانه این سلطان نگونبخت بود.



ارسال توسط حسام الدین متصدی زرندی
 
تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,

 

بیوگرافی و زندگینامه

علاءالدین تکش، پسر ارشد ایل ارسلان بود که به هنگام فوت پدر امارت جُند را داشت، وی چون انتخاب برادرش سلطانشاه را به جانشینی پدر پذیرفت، عاقبت به کمک قراختاییان توانست در 568 ق / 1173 م وارد خوارزم شده و بر تخت سلطنت خوارزمشاهی بنشیند. از آن پس مدتی افزون بر بیست سال، نواحی تحت قلمرو خوارزمشاهیان عرضه نزاع و دعواهای خانوادگی این دو برادر بود که منجر به چندین جنگ خونین نیز شد. هر چند، در آخر، تکش به منظور پایان دادن به این اختلافات، موافقت کرد که امارت خراسان را برادرش سلطانشاه واگذار کند، امابا مرگ سلطانشاه، بار دیگر این ولایت ضمیمه قلمرو خوارزم شد.

انضمام قلمرو سلجوقیان عراق به خوارزمشاهیان
به این ترتیب با مرگ سلطانشاه، تکش در سراسر قلمرو خوارزمشاهیان آزادی تمام پیدا کرد. به طوری که حکومت نیشابور را به پسرش قطب الدین محمد سپرد. چندی بعد او مطلع شد که سلطان طغرل سلجوقی، دژ تبرک را از والی آن جا گرفته و گروهی از اهالی آن جا را نیز کشته است. تکش در آغاز سال «590 ق / 1194 م» رهسپار ری شد. در جنگی که بین طغرل با هم پیمانان تکش درگرفت، طغرل کشته شد و سر او برای خلیف عباسی فرستاده شد و تکش از آن جا رهسپار همدان شد و اغلب دژهای استوار آن نواحی را تصرف کرد. بدین ترتیب قلمرو سلجوقیان عراق عجم به قلمرو خوارزمشاهیان ملحق شد «ربیع الاول 590 ق / مارس 1194 م». خلیفه عباسی، مؤید الدین قصاب، وزیر خود را با خلعت و تشریفات نزد سلطان تکش فرستاد. این وزیر هنگامی که به اسدآباد همدان رسید، از روی خود کامگی و نابخردی پیام داد که سلطان خوارزمشاهی می‏بایست به پیشواز او آید سلطان نیز گروهی از سپاهیان خود را مأمور تنبیه این وزیر نادان نمود، به طوری که به سپاه ده هزار نفری خلیفه شکست سختی داد و آن ها را تا دینور تعقیب نمود. سلطان تکش، حکومت اصفهان را به قتلغ اینانج و ری را به پسرش یونس خان سپرد.

نبرد تکش با ترکان قبچاق
در «591 ق / می 1195 م» تکش، برای سرکوبی ترکان قبچاق به ماوراءالنهر سیحون لشکر کشید، اما در نبردی که بین سپاهیان خوارزمشاه با ترکان قبچاقی درگرفت، از ایشان شکست سختی خورد «ششم جمادی الاخر 591 ق / می 1195 م» به طوری که بخش عمده‏ای از سپاهیانش به دست این قوم به هلاکت رسیدند. پس از این شکست تکش به خوارزم بازگشت ولی سه سال پس از این واقعه، تکش توانست انتقام این شکست را از ترکان قبچاق بگیرد و پسرش محمد، آنها را مغلوب و امیر قبچاق را اسیر سازد.

عاقبت کار تکش
در 591 ق / 1195 م پسر تکش - یونس خان - که به بیماری چشم درد مبتلا و نابینا شده بود، اتابک او میاجق در اصفهان با استقلال کامل حکومت می‏کرد. کم کم کار این استقلال به عصیان علیه خوارزمشاهیان کشید و تکش مجبور شد تا برای دفع عصیان و سرکوبی شورش اتابک، در ربیع الاول 595 ق / ژانویه 1199 م از راه مازندران به ری لشکرکشی نماید. سرانجام میاجق در قلعه فیروزکوه دستگیر شد و سلطان خوارزمشاه، به پاس خدمات برادرش از خون او گذشت و به زندان افکند. در همین ایام، ناصر خلیفه عباسی که از آمدن دوباره تکش به عراق عجم نگران شده بود. از بیم آن که مبادا، او قصد دارالخلافه را داشته باشد، برای سلطان خوارزمشاه خلعتهای فراوان فرستاد و محمد پسر تکش را قطب الدین لقب داد. ولی پس از آرام شدن اوضاع عراق عجم، به خیال تسخیر قلاع اسماعیلیه افتاد، اما توفیقی حاصل نکرد و در 596 ق / 1200 م پسرش قطب الدین محمد را در خراسان و پسر دیگرش تاج الدین علی شاه را در اصفهان گذاشت و خود عازم خوارزم شد. علاءالدین تکش در رمضان 596 ق / ژوئن 1200 م، هنگامی که از خوارزم عازم خراسان بود، بیمار شد و در 19 رمضان / جولای 1200 همان سال دار فانی را وداع گفت. پسرش قطب الدین محمد که در این زمان مشغول محاصره ترشیز بود، به محض شنیدن این خبر، با شتاب خود را به اردوی پدر رساند.

مورخان، تکش را پادشاهی نیکو رفتار، متدین و اهل فضل و ادب می‏دانند. در دربار این سلطان شاعران و ادیبان زیادی در مجلسش بودند که بهاءالدین محمود بن بغدادی، شاعر، منشی و رئیس دار الانشای سلطان از مشهورترین آنان است. علامه فخرالدین محمد بن رازی «543 - 606 ق / 1148 - 1209» تعدادی از تألیفات خود را به نام سلطان علاءالدین تکش به نگارش درآورده است



ارسال توسط حسام الدین متصدی زرندی
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 26 صفحه بعد

اسلایدر